تلنگر می زند بر شیشه ها سرپنجه باران................
چقدر دلم می خواست که این شب صبح نشه....چقدر دلم می خواست بلند شم توی این کوچه های خیس و باران خورده قدم بزنم و برم تا ناکجایی دور ٫خیس باران.....چقدر دلم می خواست قطره ای بودم از این دریای بیکران باران٫می آمدم از بلندای آسمان ٫می رقصیدم و می چرخیدم وبه هر سو می رفتم با هر تلنگر باد٫ آزاد و رها..دنیا رو از اون بالا بالاها خوب می دیدم و سیر می کردم...با قطره های دیگر جشن می گرفتیم و می خندیدیم و ....دست آخر بعد از کلی سیاحت می چکیدم بر زمینی سخت و سیرابش می کردم از عطش...یا بر لبه کلاه کودکی شیطان و بازیگوش تا ببینم برق شادی را در چشمانش و لبخند شعف را بر لبانش و شریک می شدم در لذت بی انتهایش و .....و بعد نابود می شدم با خاطراتی پر از رقص و خنده و شادی...واثری نمی ماند از من جز خاطره ای از یک شب بارانی بر روی سنگفرش خیس.......
به هستی خوش بود دامن فشاندن
گلی زیبا شدن٫ یک لحظه ماندن
مادرم می گفت: خوشبختی یه شبه...می تونی یه شبه خوشبخت بشی یا اینکه فقط یه شب خوشبخت باشی...
امیدوارم همتون یه شبه خوشبخت بشین و این شب هم ٫شب یلدایی باشه که قد تمام عمرتون بلند باشه....